این دفعه

حمید رضایی یزدی
hamid_y7@hotmail.com

انعکاس صورت زنش از توی شیشه به او نگاه می کرد. هر بار که قطار مترو از تونل خارج می شد سعی می کرد به چشمک چراغ های سرخ و زرد شهر نگاه کند، اما هاله ای از انعکاس صورت زنش روی نورها می لغزید و توی شیشه به او خیره می ماند، با همان سادگی شکنجه دهنده ، بی قضاوت، با اطمینان، بی خبر از همه چیز. انگار اگر خبر هم داشت فرقی در سادگی دریافتش نمی کرد. انگار که اسباب بازیی را به کودک مشتاقی بدهی و بگویی سمّی است. این ایمان بی خدشه شکنجه اش می داد. "تو آفریده شدی که من و زجر بدی." و زنش همانطور ساده نگاهش می کرد و با ادراک ساده اش لبخند می زد. ته لبخندش هیچ چیز نبود جز بی خبری و باور. یک بار که از او پرسیده بود "نمی ترسی یه روز ترکت کنم، برم با یکی دیگه؟" با خنده گفته بود "من از این شانسا ندارم."

قطار که توی تونل می رفت صورت زنش روی شیشه پر رنگ تر می شد. "جلسه ات چه طولانی شد. لباست و عوض کن برات شام بکشم." دیگر مثل قدیم لازم نمی دید که با احتیاط از فاصله چند متری زنش رد شود و زود توی دستشویی مخلوط بوی سیگار و عطر کریستینا را به آب و صابون از چهره بشوید. می ایستاد تا به مزاح بگوید "باز از اون عطر زنونه ات زدی؟" حالا اگر می شست نه به خاطر رفع شک، بلکه به این خاطر بود که احساس می کرد قشری از غریبه گی نا پاکی روی تنش نشسته که تا آن را زیر دوش به زمین نریزد حق ندارد به زنش نزدیک شود، نه، اصلا حق ندارد با او خوش و بش کند، قشرغریبه ای که به این خانه و حال و هوایش تعلق نداشت. زیر آب داغ خیره می ماند تا مخلوط غلیظ آب چرک و صابون از روی تنش سر بخورد و موّاج و لزج توی چاه فاضلاب فرو برود. پایین که می رفت احساس می کرد پوست تازه آورده، خودش شده، و حالا می تواند کنار زنش بنشیند. این دفعه به کریستینا می گفت، تمامش می کرد. می گفت این رابطه ی نا مشروع – نا مشروع که نه، کریستینا که این حرفها سرش نمی شد – این رابطه ی نا مفهوم، از اول محکوم به مرگ بود، راهی بود که جز این پایانی نداشت. نمی شود راه دره را بگیری و سر کوه برسی. می گفت که دیگر از دروغ گفتن خسته شده. از دروغ گفتن خسته شده بود. بدتر، از اینکه حتی مجبور نبود دروغ بگوید، چیزی بگوید. زنش در باور مطلق بود. معادله ی بد و خوبی، راست و دروغی به هم خورده بود. ازخود انزجاری خسته شده بود. امروز دیگر تمامش می کرد. می رفت و دستهای کریستینا را می گرفت و می گفت دیگر خسته شده. تحمل این دو گانگی برایش نا ممکن شده. می خواهد مثل همه یک چهره داشته باشد. همه چیز را راست و حسینی می گفت. این دفعه تمامش می کرد.
حرکت تند حروف روی دیوار ایستگاه از پشت صورت زنش او را به خودش آورد.
B – A – T – H – U – R – S – T

حقیقت امر حجی شده بود. وقتش بود. باید پیاده می شد. آپارتمان کریستینا پیاده پنج دقیقه راه بود. الان می رفت بالا، طبقه یازدهم، و کریستینا در را باز می کرد. یکی از آن لباس های رنگین و چسبانش را پوشیده بود. در انتخاب رنگ استاد بود. مثل همیشه ظرف میگوی خام روی پیشخوان آشپزخانه اش بود و دو گیلاس و یک بطری خوش رنگ شراب. میگوها را دور یک بشقاب با حاشیه گود می چید و و سطش سوس میگو می ریخت. ساده اما هوس انگیز، اشتها آور. نه از آنهمه تشریفات و تعارفات توخالی خبری بود، نه از بوی قرمه سبزی و سیر داغ آش رشته. همه چیز بوی فضای دراگ استور را می داد. او هم از زندگی حقی داشت. حق داشت پیش کریستینا برود. آخه آدم توی زندگیش به جز کار خانه و پرداخت صورت حساب و وظایف زناشویی و رفت و آمد های مضحک و کسل کننده کمی هم تفریح می خواست، کمی رومانس. ته دلش راضی شد. مثل همیشه، دم در آپارتمان که رسید صورت زنش به کلی از ذهنش محو شده بود. لبخند اطمینانی روی صورتش نشست و مشتاقانه منتظر شد تا کریستینا با آن پوست آفتاب خورده خوش رنگ و آن موهای دو رنگ طلایی قهوه ای جعد دار که بوی تازگی اقیانوس را می داد در را به رویش باز کند. با خودش فکر کرد، "جعد مشکین حافظ هم همین شکلی بوده؟"

کنار کریستینا روی مبل گیلاس را بین دو انگشت آرام می چرخاند. از رقص مایع سرخ رنگ توی پیمانه بوی کاج باران خورده متصاعد می شد و خاطره ی گنگی از تصویر زنش را مثل بخار توی ذهنش پخش می کرد. خاطره ای که هر لحظه در هوا رقیق تر می شد تا اینکه کاملا جایش را به بوی عطر کریستینا می داد و حس نرم لبهایش و بوی کاج باران خورده ی دهانش که از راه بینی تا عمق مغز نفوذ می کرد. حرارت ران های برجسته و عریان کریستینا را که زیر سردی انگشانش می چشید، گرمای لذیذی زیر پوستش می دوید.
غژوغژ تخت اعصابش را به ارتعاش در می آورد. همیشه اتاق را به درخواست او تاریکِ تاریک می کردند. می خواست همه چیز در هاله ای از ابهام و رویا اتفاق بیافتد، به همان شیرینی رویا. اما این صدا، این صدای لعنتی یاد آور جسمیت بود. دماغش را توی بوی موهای کریستینا فرو می برد تا واقعیت تصویر زنش و این صدای رعشه آور را از یاد ببرد.

وقتی سیگار به لب به سقف خیره می شد دیگر وجود کریستینا را کنارش حس نمی کرد. تصویر زنش روی سقف از لای دود سیگار با همان لبخند کشنده به او خیره مانده بود. "بازم تو فکر رفتی." دهان کریستینا بوی گند بازار ماهی فروش ها را گرفته بود. شاید از میگو بود. هر چه که بود حالش را داشت به هم می زد. سعی کرد تنفس اش را جوری تنظیم کند که دم و باز دم شان هم زمان نشود. موهایش زبر و بد بو شده بود و پوست شانه را مثل پرز روی فرش موقع خواب بعد از ظهر خراش می داد. همه اتاق بوی غریبه گی یک خانه خارجی را می داد که به همه چیز با اکراه دست می زنی و همه چیز را با اکرا ه می چشی. از برخورد سرد ملافه با پوستش مو به تنش می ایستاد و پشتش به خارش افتاده بود. جرات پیدا کرد یاد خودش بیاورد که قرار بود این دفعه همه چیز را به او بگوید. تمامش کند. الان وقتش بود. باید می گفت. این دفعه باید می گفت. خالی از حرف بود. توی ذهنش دنبال کلماتی می گشت که تجسم واقعیت حالش باشند. خالی بود. باید چیزی می گفت. "می دونستم این و می پرسی." چرا داشت طفره می رفت؟ باید می گفت. به تعویق انداختن اش دیگر فایده نداشت. به زنش فکر کرد. به این که الان توی آشپزخانه بی خبر از همه جا، با همان اطمینان خاطر، برایش شام آماده می کرد. صدای به هم خوردن ظرف و کاسه ها را می شنید، صدای امنیت، حس خوب زن، احساس سر پناه، صدای منزجر کننده خانه و خانه گی. "خوب؟" از صدای کریستینا لرزه خفیف سردی در بدنش پخش شد. باید تکلیفش را معلوم می کرد. تکلیف هر دوشان را. هر سه. اینجا آخر خط بود. این دفعه باید تمام می کرد. "به این فکر می کردم که ما تا کی باید از هم جدا باشیم."

هرزه گی زبان. خودش هم نمی دانست چرا این کلمات توی هوا قی شده بودند. انگار دست او نبود. حروف مثل مگس های سمج دور لبش می چرخیدندو پس نمی رفتند. اگر زیرش می زد دروغگو بود، اگر پایش می ایستاد به خودش دروغ گفته بود. اندیشید چرا مردم فکر می کنند به واژگان وافقیم؟ چطور می توانند کلمات را جدی بگیرند؟ برای او اما کار از کار گذشته بود و حالا که اسیر گفته اش شده بود، بقیه اش دیگر قابل پیش بینی بود. عشق بود و عاشقی و کریستینا که خودش را به خریت می زد تا هرزه گی کلماتش را جدی بگیرد. فقط باید منتظر می ماند تا رسوم این آیین کهن ادامه پیدا کند و به آخر برسد. او فقط نقش اش را بازی می کرد. بازی می کرد تا دوباره زیر جلد خونسرد و خندان، پوستش مور مور شود و روی مبل پای راستش به ارتعاش دیوانه واری بیافتد که هر لحظه تند تر می شد تا نظر کریستینا را به خودش جلب می کرد، و درد مچ پاها را در عضلاتش. "می خوای بری؟" نقش آخرش را بازی کرد: تمایل نداشت ولی مجبور بود برود که زنش شک نکند. رسم و رسوم تکراری. زجه های عاشقانه. خداحافظ. تا دفعه بعد. ما رفتیم.
حروف روی دیوار ایستگاه جلوی رویش نشسته بود. جامد. ساکن. سیاه. واقعی.BATHURST

توی قطار تصویر زنش به شیشه برگشته بود، واضح تر از همیشه. "بازم که از اون عطر زنونه زدی آقا." ایستاده بود و به پشت زنش خیره مانده بود که برایش روی پیشخوان آشپزخانه غذا می کشید. باید به زنش می گفت. می گفت از چی انقد اطمینان داری؟ یازده ماهه. داری برام شام می کشی، هنوز عرق اش رو تنم خشک نشده. بوش و نمی شنوی؟ بفهم، الاغ! نگفت. نگاه کرد. می خواست زنش برگردد و با تنفر نگاهش کند، فحشش بدهد، با ملاقه آهنی توی سرش بزند، آنقدر بزند تا نرمی قشر خاکستری مغزش را زیر فلز سرد احساس کند، و مزه شور خون را زیر زبانش. می خواست لغزش غلیظ خون را روی شقیقه و گونه اش حس کند. فکر کرد چه احساس رها کننده ای است. "برو لباست و عوض کن برات شام دارم می کشم." خیره ایستاد. سر گیجه داشت. "چرا وایسادی سعید؟ شام نمی خوری مگه؟" کیف از دستش افتاده بود. خودش را نشسته دید. توی سرش بوی شور میگو بود و سبزی ی کوکو و کاج باران خورده، بوی عفونت، راهروی بیمارستان. زنش چیزی می گفت. این دفعه حتما تمامش می کرد. دیگر طاقتش را نداشت. تصمیم گرفت این دفعه تکلیفش را با کریستینا یک سره کند. این دفعه.
هفتم نوامبر 2004
تورنتو
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32151< 5


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي